آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

آرمین عشق پرتقال

هیجده بهمن تولد 8 ماهگیت بود عزیز دلم یعنی 8 ماهت تموم شد و وارد ماه نهم شدی                          عزیزم تولدت 8 ماهگیت مبارک  خیلی خیلی خوشحالیم که تو کنارمونی خیلی دوستداریم و به زندگی من و بابایی رنگ و بوی خاصی دادی صبح با هم بیدار شدیم طبق معمول 2 تایی صبحانه خوردیم و بازی و رقص بعد نهار درست ته چین مرغ به سبک ساده (بدون ماست و...) درست کردم و میخواستم تو رو بخوابمونم بعدش یه کیک خوشمزه درست کنم که مامان بزرگم اومد کلی ذوق کردی و همش دورو برش بودی که اگه رفت ببرتت یه ساعتی بیشمون بود بعد ...
20 بهمن 1391

آرمین در 8 ماهگی

سلام عزیز دلم گل پسرم ماشالا هزار ماشالا اصلا یه جا بند نمیشی این مدتی هم که گذشت مامان سرکار بود و پیش آقاجون و مامان جون بودی شیطون تر شدی  اونا همش باهات حرف میزنن و بیرون و گردش و شلوغی و هرآنچه تو بخواهی خیلی خیلی خوشبحالت بوده          ب ب رو زود گفتی ولی بعد از مدتی الان فقط دد و گ گ و یه صداهای عجیب دیگه میگی که خیلی مفهوم نیست. هرکاری میکنم م م نمیگی   البته خیلی از کلمات رو میفهمی مثلا وقتی میگم بریم پاهاتو تکون میدی میایی طرفم که بلندت کنم یا وقتی میگم برقصیم ذوق میکنی و دستات رو تکون میدی  یا میگم میمی میدونی منظورم چیه و...       ...
17 بهمن 1391

مهمونی هولهولکی

یه روز که سرکار بودم یه اسی برام اومد که شب خونه اید برای شب نشینی بیایم پیشتون؟ شماره رو نشناختم اخه قفل گوشیم خراب شده لمسی هم که هست نمیشه دیگه باهاش کار کنم گوشی داداشی دستم بود بعضی شماره ها رو نداشتم بهش اس دادم و بالاخره متوجه شدم که خانم پسرعمه بوده(همون که یه کوچولو همسن آرمین دارن)  اصرار که برای شام تشریف بیارید اولش قبول نکرد ولی بعدش راضی شد اون روز خیلی کار داشتم و سرم شلوغ بود نمیدونستم میتونم از پسش بر بیام یا نه خیلی استرس داشتم  همکارام میگفتن نمیرسی باید بهش میگفتی نمیرسی یه روز دیگه بیان میخواستم مرخصی بگیرم بیام ولی آقای رییس گفت اگه باشی بهتره که کلی توی دلم ذوق کردم که وجودم اینقده مهمه &nbs...
16 بهمن 1391

عکسهای آتلیه

اون آتلیه که بار اول آرمین رو بردم نمیدونم به چه دلیل فایل عکسها رو بهم نمیده خیلی خیلی از دستشون عصبیم چندین بار رفتم و خواهش کردم ولی فایده ای نداشت  نمیفهمم برای چی اینم عکسهای بار دومی در 6 ماهگی آرمین جونی ( ١١/ ١٠/ ٩١)                                    این عکس یه کوچولو ادیت شد عاشقشم  روی تخته شاسی هم یکی برای خودمون زدیم یکی واسه مادر بزرگم                   &...
14 بهمن 1391

کار مامان و آرمین

سلام به عزیز دلم و به دوست هایی که خاطرات ما رو دنبال میکنن خوبید؟ ببخشید که آپ نشدم خیلی خیلی مشغولم روز پانزدهم دی جمعه نهار رفتیم بیرون اولش بابایی راضی نبود ولی راضیش کردیم گفتم اخه با آرمین جونی زیاد عکس نداری هوا هم که عالیه بریم بیرون توی بیشه عکسهای خوشگلی میشه گرفت بالاخره رفتیم دایی هم اومد یکی از دوستای آقا جون با خانوادش هم اومدن.ما با دایی چهار تایی رفتیم عکس بگیریم از این قسمت به اون قسمت  ولی عکسای خوبی گرفتیم.               نهار هم جوجه کباب درست کردن و نوش جان کردیم تو هم که مثل همیشه عاشق اینی که خودتو بندازی وسط سفره بهت استخوان دادی...
14 بهمن 1391

آغوش بابایی

پنجشنبه اربعین بود(١٤ دی ماه) بابایی خونه بود بعد از صبحانه شروع به درست کردن زرشک پلو با مرغ کردم                                     دایی هم اومد و سه تایی نهار خوردیم تو هم که مثل همیشه شیطونی میکردی بعد از نهار از بابایی خواستم مواظبت باشه تا من ظرفها رو بشورم خیلی زیاد بودن میخواستم همه کارا رو بکنم تا شب راحت باشم با بابایی شرط بندی کردم که اگه تونست بخوابونتت براش آیس بخرم(اخه خیلی دوست داره)  تو هم که تا شیر نخوری و بغل مامانت نباشی که خوابت نمیبره ...
14 بهمن 1391
1